فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

جان من

دختر گلم چند روزیه که وقتی میبرمت مهد بیتابی میکنی و دوست نداری بری نمیدونم علتش چیه از مربیت خواستم بیشتر مواظبت باشند خدا کنه این وضعیت زودتر عوض بشه . راستی روز یکشنبه بردمت برای واکسن اما چون هنوز یه چند روز مونده بود تا ١٨ ماهگیت کامل بشه بنابراین واکسنت رو نزدند و قرار شد هفته بعد ببرمت . خدا بخیر بگذره با این داستان واکسن
25 مرداد 1390

نگاهت را دوست دارم

عسلم دیشب موقع سحر تا ساعت زنگ زد بیدار شدی و هر کار کردم نخوابیدی اخرهم باما سر سفره نشستی و همش دهنت رو باز میکردی و اشاره میکردی نانا بده و من وبابایی هم بهت لقمه میدادیم فکر کنم گرسنت شده بود که دیگه نخوابیدی وقتایی که بهت اصرار میکنم غذا بخور نمیخوری یه وقتایی هم مثل دیشب ما رو شگفت زده میکنی . فردا نوبت واکسن ١٨ ماهگیته قرار شده با عمه فاطمه باهم بریم تا اوناهم نازنین رو واکسن بزنند نمیدونم کدومتون بیشتر گریه میکنید ولی خدا بخیر بگذرونه . خدا کنه خیلی بهت سخت نگذره
22 مرداد 1390

سحر عشق

عسلم این روزها ماه رمضان است و تو هم وقتی میبینی من چیزی نمیخورم تو هم نمیخوری و یا با اون دستای کوچیکت لقمه رو به سمت من و بابا میگیری و میخوای که ما هم بخوریم و وقتی که میبینی ما نمیخوریم میری سراغ عروسکتو با اون صدای بچهگونت بهش میگی بخور بخور . الهی قربونت بشم  بیشتر سحرها تو خواب نازی فقط یکی دو شب بیدار شدی و شیر خوردی و خوابیدی . خدایا شکرت
19 مرداد 1390

محو تماشای نگاهت

عشق من دیروز وقتی از مهد اوردمت خیلی خسته بودی و زود خوابیدی منم خسته بودم و کنارت خوابم برد و اصلا متوجه اومدن بابایی نشدم وقتی بیدار شدم دیدم بابایی نشسته و محو تماشات شده یواش بهش گفتم چی شده گفت بیا ببین چه اروم خوابیده بهش گفتم برو بیدار میشه گفت نه بذار میخوام نگاش کنم منم رفتم تو اشپزخونه که ناهار رو سرو کنم وقتی برگشتم دیدم به به بابایی هم کنارت خوابش برده اینقدر خسته بوده که کنارت خوابش برده تا میخواستم بیدارش کنم تو هم بیدار شدی و شروع به گریه کردی منم ارومت کردم و سه تایی با هم ناهار خوردیم 
4 مرداد 1390

تکراری شیرین

عسلم یادگرفتی که هر کلمه ای که بهت میگم  با اون صدای مخملی قشنگت تکرار میکنی . وقتی لباس میپوشی بهت میگم خوشکله و تو هم با حالت سوالی دوباره تکرار میکنی خوشکله  و اون وقت منو بابایی میخندیمو بهت میگیم بی نظیره بی نظیره و دیگه این کلمه برات سخته و نمیتونی تکرار کنی و کم میاری  برا خودت دست میزنی و میخندی . دختر گلم این روزا ساعات کاریم کمتر شده و بیشتر پیش منی  و من از این بابت خیلی خوشحالم و به نظر میرسه تو هم خوشحالی و ارامش بیشتری تو نگاهت دیده میشه.خدا رو شکر 
3 مرداد 1390
1